لاف میزدم که فراموشت خــــــــــواهم
کرد !
کجایی که ببینی این روزها توبه ی من از گرگ ها هم مرگ تــــــــــــ ـر است
لاف میزدم که فراموشت خــــــــــواهم
کرد !
کجایی که ببینی این روزها توبه ی من از گرگ ها هم مرگ تــــــــــــ ـر است
برای جلوگیری از " پــــــــــــس رفت
" "پس باید رفت .
هر چاله ای" چــــــاره ای به من آموختـــــــ ...
تـــــــمام سکوت ها فـــریادند .... گوش هایت را تــــــیز کن .
قــبول داری
؟؟؟؟
وقتی منتظرشــــی
....
هرباری که صفحه گوشیت روشـــــن میشه
قلبت میریزه ...؟؟
گریه آخر شب هایم انگار کافـــــــی نبود …
این روزها به یاد صبح بخیر گفتنهایتــــــ اول صبح ها هــــــــــــم گریه میکنم !
روی دست شب مـــــــــــــانده ام !!!
دیگر حتــــی
خواب هـــــــــــــم مرا نمیبرد ...
بــــــــــرگرد
....
چون من نگذاشتم روی صندلی تو
هیچکســــ بنشیند ....
حتی غبــــــــــــــــار ....
از وقتــــی که نیستی ، من هر روز
کنـــــــــج این کافـــه می نشینم و شـــعر داغ می نوشم
و به آدمهای صامتی نگاه میکنم که
تنهاییشان را
با فـــــندکی به هم تعارف می کنند …
عــــــــــادت دارم هر روز جای
انگشتانــــم را از روی شیشه ی مانیتور پاک کنم
،
آخر نوازش کردن عکسهایت عادت مـــــــن است …
آنقدر با تنهاییم خوگرفته ام که میخواهند ....
مرا به جرم هم جنس بازی سنگسار کنند ...